سلام بر تو ...
سلام بر تو... که در سرزمین مقدس زاده شدی
و خدا شانه های مهربانت را
برای پیامبری خویش نشانه گرفت..

مسیح پسر مریم!!!!
می خواستم برایت نامه ای بنویسم
برای تولد دوباره ات
در سرزمینی که می شناسی اش!!!

سرزمین عشق و زیتون ،
سرزمین نخلهای سوخته
سرزمین تکه تکه ای که
خون بهای بی گناهی اش
کودکان وزنان مسلمان است

من......
همان سرزمین مادری ات فلسطین،،را،می گویم



پیامبر عزیز خدا!!!!!!!!!!!!!!!

من از کنار غزه می آیم
از آنجا که شیر مادرانش با خون آغشته است
ورنگ پیراهن دختران نابالغش

سرخ است سرخ سرخ!!!!

و کودکانی که در آن نوار بلند و زیبا
هیچ روبانی بر سر ندارند
و تنها ...
یادگارسبزشان
پیراهن بلند خورشید است
که خود را بیدریغ می نشاند
برزخمهایی که برصورت مهربانشان نشسته

کودکان غزه یادگاررنجی بزرگند
بر قلب کوچک سرزمینی که
ایمان بزرگ تاریخ را
به اسلام شهادت
می دهد

من زنان و کودکان آن کناره زخمی را خوب می شناسم
آنها .. که قرنهاست دراین تمدن جدید انسانی
بی هیاهو
تکه تکه می شوند....

و حریر سکوت مادرانی که
از جنس فریاد نیست
از جنس سبزلبخند است
لبخندی هزارساله بر
بلندای پیکر هزارتکه کودکانانشان

که چهره فروبسته اند تا زخمهای غزه زنده بماند

من از آن تبار ناخواسته تاریخ هیچ... نمی گویم
همان تبار رنج و عذابی که تو خوب می شناسی اشان...

ومولود تازه اشان در غزه
ازسرزمین گمنام اسرائیل خون می نوشد///

نظرات 5 + ارسال نظر
خودم دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:37 ق.ظ http://osveh.blogsky.com

سلام
ممنون از سایت خوبت.......
خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سری بزنی واز نظراتت بهرهمندمان سازی


http://osveh.blogsky.com
http://yadavar.blogfa.com

سلام
جالب بود موفق باشید

لیندا دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:39 ق.ظ http://marjaneh.blogsky.com

سلام
خواندمش

سلام
من هم وبلاگت را دیدمش

خانومی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ق.ظ http://khialat.blogsky.com

سلام دوست خوبم خیلی زیبا بود.... ممنون

من هم آپدیت کردم دوست داشتی بهم سر بزن

سلام
مطالبت خیلی زیباست
گاهی اوقات روزها از رو می روند و شب می آید ای کاش این روزها روشون خیلی زیاد بود
نه؟

سعیده پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:31 ق.ظ

همراه شمع می سوزم و به دنبال او اشک می ریزم و با امواج دریا به بی نهایت می روم و تا ستارگان دور آسمان صعود می کنم و در کهکشان محو و نابود می گردم...

چه احساس عجیبی! چه تجربه زیبایی! چه نماز مقدسی! چه عبادت عمیقی! چه عشق بازی سوزانی! چه شب قدری! چه معراج و صعودی و وحدتی!

خدایا! تو را شکر می کنم که از قفس جسم آزادم کردی. از زیر فشار کوههای غم نجاتم دادی. از میان طوفانهای ظلمت و جهل و کفر بیرونم کشیدی. از گردابهای خطرناک سقوط و یاس و پژمردگی نجاتم دادی.

خدایا! تو را شکر می کنم که قلبم را با سوزش شمع هماهنگ کردی. دیدگانم را به قدرت اشک، حیات دادی. روحم را با وسعت آسمان بی پایانت به بی نهایت، اتصال دادی

مرگ به سراغم می آید؛ آن قدر آرام و مطمئن به او نگاه می کنم که گویی خضر پیغمبرم...

‌خدایا از من سندی اگر بطلبی قلبم را ارائه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبی، اشک را تقدیمت خواهم کرد.

از مناجاتهای شهید چمران

دکتر سالارمند جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 ب.ظ http://salarmand.blogsky.com

درود
وبلاگ جالبی دارید
وبلاگ اندیشه نو را ملاحظه بفرمایید تا در صورت تمایل تبادل لینک کنیم

سلام
وبلاگت را دیدم خیلی خوب بود
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد